داستان کوتاه
مادر ليلا، روزها، ليلا را ميگذاشت پيش همسايه و ميرفت سر كار. او توي كارگاه خياطي كار ميكرد. ليلا با دختر همسايه بازي ميكرد. اسم دختر همسايه مريم بود.
ليلا و مادرش در يكي از اتاقهاي خانه مريم زندگي ميكردند. ليلا پنج سال داشت و مريم يك سال از او بزرگتر بود.
يك روز، عموي مريم برايش عروسكي آورد. آن روز، ليلا و مريم با آن خيلي بازي كردند. عروسك همهاش پيش ليلا بود. ليلا دلش ميخواست عروسك مال خودش باشد. اما، مريم ميگفت:
ـ هر چه دلت ميخواهد با آن بازي كن. ولي، عروسك مال من است.
ليلا ناراحت شد. غروب كه مادرش آمد، دويد جلويش و گفت:
ـ مادر، مادر، من عروسك ميخوهم. عروسكي مثل عروسك مريم. برايم ميخري؟
مادر گفت:
ـ نه، نميخرم.
ليلا گفت :
ـ چرا نميخري؟
ـ براي اينكه تو دختر خوبي نيستي.
ـ من دختر خوبي هستم، مادر.
ـ اگر دختر خوبي هستي، چرا چشمت به هر چيزي ميافتد، ميگويي: من آن را ميخواهم؟
ـ خودت گفتي، اگر دختر خوب و حرفشنويي باشي يك چيز خوب برايت ميخرم. خوب، حالا برايم عروسك بخر، عروسكي مثل اين.
من كه نگفتم برايت عروسك ميخرم.
ـ پس ميخواهي برايم چه بخري؟
ـ برايت چيزي ميخرم كه هم خيلي به دردت ميخورد و هم خيلي ازش خوشت ميآيد.
ـ مثلاً چي؟
چكمه.
چكمه؟
بله «چكمه». يك جفت چكمه خوب و خوشگل كه زمستان، توي هواي سرد، توي برف و باران ميپوشي. پايت گرم گرم ميشود. ميتواني با آن بدوي و بازي كني. به مدرسهات بروي. عروسك فقط اسباب بازي است و هيچكدام از اين كارها را نميكند.
ليلا قبول كرد كه مادرش، به جاي عروسك، برايش چكمه بخرد. اما، نميتوانست صبر كند. گوشه چادر مادر را گرفت كه:
ـ بايد همين حالا برويم و برايم چكمه بخري.
مادر گفت:
ـ من حالا خستهام، يك روزتعطيل كه سر كار نرفتم، با هم ميرويم و چكمه ميخريم. ليلا به گريه افتاد. هق هق كرد و نق زد. مادر اوقاتش تلخ شد و گفت:
ـ اگر بخواهي حرف گوش نكني ومرا اذيت كني، هيچوقت برايت چكمه نميخرم. وقتي ميگويم تو دختر خوب و حرفشنويي نيستي، قبول كن.
ليلا و مادرش خيلي با هم حرف زدند، و ليلا راضي شد كه روز بعد با هم بروند و چكمه بخرند.
روز بعد، مادر زود به خانه آمد. ليلا توي درگاه اتاقشان نشسته بود و چشمش به در خانه بود. مادر را كه ديد، خوشحال شد. دويد جلويش و پاهاي او را بغل گرفت:
ـ برويم مادر، برويم چكمه بخريم.
مادر دست ليلا را گرفت، رفتند توي خيابان. از اين خيابان به آن خيابان رفتند، تا رسيدند به خياباني كه چند دكان كفشدوزي،هم، داشت.
ليلا و مادرش دَم دكانها ميايستادند، و كفشهاي پشت شيشهها را نگاه ميكردند. هنوز پاييز بود و كفشهاي تابستاني را ميشد از پشت شيشهها ديد. چكمه و كفش زمستاني هم بود.
ليلا دلش ميخواست، اولين چكمههايي را كه ديد، بخرند. از همه چكمهها خوشش ميآمد و ميترسيد جاي ديگر چكمه نباشد، اما، مادر گفت:
ـ توي دكانها چكمه فراوان است و بايد بگردند تا چكمه خوب و خوشگلي پيدا كنند. عجله فايدهاي ندارد.
خيلي راه رفتند. از اين خيابان به آن خيابان، از اين دكان به آن دكان. اما، هنوز چكمهاي كه مادر بتواند پسند كند، پيدا نشده بود. ليلا گرسنهاش شده بود. مادر هم همين طور.
مادر يك خرده «كيك يزدي» خريد. با هم خوردند.
ليلا جلوجلو رفت و پشت شيشه دكاني يك جفت چكمه ديد. انتظار كشيد تا مادر برسد. مادر آمد. از چكمهها خوشش آمد. راضي شد كه آنها را بخرد. چكمهها نخودي خوشرنگ بودند.
ليلا چكمهها را پوشيد. راحت به پايش رفتند. مادر گفت:
ـ راه برو.
ليلا راه رفت. با ترس و خوشحالي راه ميرفت. حيفش ميآمد چكمهها را روي زمين بگذارد. مادر گفت:
ـ پاهايت راحت است؟
ليلا گفت:
بله، راحت است.
فروشنده گفت :
مبارك باشد.
ليلا گفت:
فقط، يك خرده گشاد هستند. پاهايم تويشان لق لق ميكند.
فروشنده خنديد. مادر گفت:
ـ گشاد نيستند. زمستان جوراب پشمي كلفت ميپوشي، بايد براي جورابها هم جا باشد. اگر چكمه تنگ باشد، وقتي كه ميخواهي مدرسه بروي به پايت نميروند، و بايد بيندازيشان دور. پايت تند تند بزرگ ميشود.
مادر پول چكمهها را داد. فروشنده خواست آنها را بگذارد توي جعبهاي. ولي، ليلا نميخواست چكمهها را بكند. ميخواست با آنها برود خانه. هرچه مادرش گفت: «موقعي كه هوا سرد شد، بپوش» زير بار نرفت. ميخواست بزند زير گريه. فروشنده گفت:
ـ بگذار با همينها برود خانه، و دلش خوش باشد. دمپاييهايش را ميگذارم تو جعبه.
مادر راضي شد. ليلا دمپاييهايش را، كه توي جعبه بود، بغل گرفت و راه افتاد. خوشحال بود. مادر هم خوشحال بود. ليلا جلوجلو ميرفت. راه كه ميرفت، پاهايش توي چكمهها لق لق ميكرد، و صدا ميداد. ليلا چند قدم كه ميرفت ميايستاد و چكمهها را نگاه ميكرد. دلش ميخواست زودتر به خانه بروند و چكمهها را نشان مريم بدهد.
هوا تاريك شده بود. مادر خيلي خسته شده بود. سرش درد گرفته بود. گفت:
ـ حالا برويم اتوبوس سوار شويم.
ليلا و مادرش توي ايستگاه اتوبوس ايستادند. اتوبوس كه آمد سوار شدند. اتوبوس آرام آرام ميرفت. خيابان شلوغ بود. شب شده بود. چراغ دكانهاي دو طرف خيابان، روشن بود. اتوبوس از نفس آدمها گرم شده بود. ليلا سرش را گذاشته بود روي سينه مادرش. چشم از چكمههايش برنميداشت. اتوبوس مثل گهواره ميجنبيد و يواش يواش، از ميان ماشينها، ميرفت. پلكهاي ليلا، نرم نرمك، سنگين شد و خواب رفت. صداي شاگرد راننده آمد:
ـ ايستگاه پل!
اتوبوس ايستاد. زن چاق و گندهاي، كه زنبيل بزرگ و پراز لباسي داشت، كنار مادر ليلا نشسته بود، تند پا شد و با عجله زنبيلش را برداشت و كشيد. جا تنگ بود. زنبيل به چكمههاي ليلا خورد. يكي از لنگههاي چكمه، از پاي ليلا درآمد و افتاد كنار صندلي. زن رفت. چند تا مسافرها پياده شدند. اتوبوس را افتاد. رفت و رفت. مادر چرت ميزد.
اتوبوس دور ميداني پيچيد. شاگرد راننده داد زد:
ميدان احمدي!
اتوبوس ايستاد.
چـُرت مادر پريد. هر چه كرد نتوانست ليلا را بيدار كند. اتوبوس ميخواست راه بيفتد. مادر، ليلا را بغل كرد و زود پياده شد. رفت تو پيادهرو. اتوبوس رفت. ليلا هنوز بيدار نشده بود. تو بغل مادرش بود.
مادر رفت تو كوچه. كوچه دراز و پيچ در پيچ بود. مادر به نفس نفس افتاد؛ خسته بود. ميخواست ليلا را بيدار كند. اما، دلش نيامد. هر جور بود خودش را به خانه رساند. توي درگاه اتاق، خواست چكمههاي ليلا را در بياورد كه ديد لنگه چكمه نيست! زود ليلا را خواباند گوشه اتاق و برگشت تو كوچه. كوچه را، گـُله به گـُله، گشت. آمد تو پيادهرو. آمد تو ايستگاه اتوبوس. اتوبوس رفته بود. لنگه چكمه را نديد. برگشت.
از شب خيلي گذشته بود. مادر رختخواب را انداخت. لنگه چكمه كنار اتاق بود. مادر از فكر لنگه چكمه بيرون نميرفت. فكر كرد كه: اگر ليلا بيدار شود، و بفهمد كه لنگه چكمهاش گم شده، چه كار ميكند.
آخر شب، وقتي شاگرد راننده داشت اتوبوس را تميز ميكرد و زير صندليها را جارو ميكشيد، لنگه چكمه را پيدا كرد. خواست بيندازش بيرون. حيفش آمد. فكر كرد چكمه مال بچهاي است، كه تازه برايش خريدهاند. چكمه نو و نو بود. دلش ميخواست بچه را پيدا كند و لنگه چكمهاش را بدهد. اما، بچه را نميشناخت ـ روزي هزار تا بچه با پدرو مادرشان توي اتوبوس سوار ميشوند و پياده ميشوند. از كجا بداند كه لنگه چكمه مال كدام بچه است؟ ـ
شاگرد راننده، لنگه چكمه را داد به بليت فروش.
بليت فروش لنگه چكمه را گذاشت پشت شيشه دكهاش، كه وقتي مسافرها ميآيند بليت بخرند آن را ببيند. شايد صاحبش پيدا شود.
روز بعد، مادر صبح خيلي زود بيدار شد. دست نماز گرفت. نماز خواند. سفارش ليلا را به همسايه كرد. داستان گم شدن لنگه چكمه را گفت و از خانه بيرون رفت.
هوا كم كم روشن شد. مادر باز كوچه را گشت و توي جوي پيادهرو را نگاه كرد لنگه چكمه را نديد. داشت ديرش ميشد. تو ايستگاه اتوبوس ايستاد. اتوبوس آمد. سوار شد و رفت سر كارش.
صبح، اول مريم بيدارشد. رفت سراغ ليلا. ليلا توي اتاقشان خواب خواب بود. مريم لنگه چكمه را گوشه اتاق ديد. آن را برداشت. نگاهش كرد. ليلا را بيدار كرد:
ـ ليلا، بلند شو. روز شده.
ليلا بيدار شد. چشمهايش را ماليد. مريم گفت:
چه چكمه قشنگي! خيلي خوشگل است.
ليلا گفت :
ـ مادرم برايم خريده.
ـ لنگهاش كو؟
ـ نميدانم.
مريم و ليلا دنبال لنگه چكمه گشتند. اتاق را زير و رو كردند. مادر مريم ازتوي حياط صدايش را بلند كرد:
ـ چرا اتاق را به به هم ميريزيد؟ بياييد بيرون.
مريم گفت :
ـ داريم دنبال لنگه چكمه ليلا ميگرديم.
مادر گفت :
ـ بيخود نگرديد. لنگهاش، ديشب، تو كوچه گم شده. وقتي ليلا خواب بوده از پايش افتاده.
ـ ليلا گريهاش گرفت. لنگه چكمه را بغل كرد و رفت تو حياط. گوشهاي نشست و هقهق گريه كرد.
مريم، آهسته، به ليلا گفت:
ـ بيا با هم برويم كوچه را بگرديم، پيدايش كنيم.
ليلا و مريم از در خانه بيرون رفتند. مريم به مادرش نگفت كه كجا ميروند. توي كوچه رفتند و رفتند. رسيدند به خيابان. مريم گفت:
شايد چكمهات توي خيابان افتاده باشد.
پيادهرو راگرفتند و با هم حرف زدند. زمين را نگاه كردند ورفتند.
مادر مريم كه ديد ليلا و مريم توي خانه نيستند، دلواپس شد. چادرشرا انداخت سرش و آمد توي كوچه. به هر كس ميرسيد ميگفت كه «دو دختركوچولو را نديدهاي كه توي اين كوچه بروند؟»
بعضيها ميگفتند كه آنها را نديدهاند، و چند نفري هم گفتند كه: «از اين طرف رفتند.»
ليلا و مريم رفتند و رفتند و پيادهرو را نگاه كردند. از خانه و كوچهشان خيلي دور شده بودند. پيچيدند توي خيابان باريكي. هر چه ليلا گفت: «مريم، بيا برگرديم.» مريم گوش نكرد.
عاقبت، رسيدند سر چهارراهي. نميدانستند ديگر كجا بروند. ميخواستند به خانه برگردند. ولي راه را گم كرده بودند. ليلا زد زير گريه. مريم هم نزديك بود گريهاش بگيرد.
پيرزني كه ازپيادهرو رد ميشد، مريم و ليلا را ديد. فهميد كه گم شدهاند. ازشان پرسيد:
ـ بچهها، خانهتان كجاست؟
بچهها نميدانستند خانهشان كجاست. پيرزن گفت:
ـ اسم كوچهتان را ميدانيد؟
مريم فكر كرد و گفت:
ـ اسم... اسم كوچهمان «سروش» است. اما نميدانيم كه ازكدام طرف برويم پيرزن دست بچهها را گرفت و از اين و آن نشاني كوچه «سروش» را پرسيد و آنها را به طرف كوچه برد.
مادر مريم، هراسان و ناراحت توي پيادهرو ميدويد و همه جا را نگاه ميكرد چشمش افتاد به بچهها، كه همراه پيرزني داشتند از روبرو ميآمدند. مادر خوشحال شد و از پيرزن تشكر كرد. با ليلا و مريم دعوا كرد كه چرا بياجازه از خانه بيرون رفتهاند.
بليت فروش كه ديد چند روز گذشته است و كسي سراغ چكمه نيامده، چكمه را برداشت و گذاشت بيرون دكه. تكيهاش داد به ديوار روبرو، كه بيشتر جلوي چشم باشد.
آدمها ميآمدند و ميرفتند. لنگه چكمه را نگاه ميكردند، با خود ميگفتند «آيا اين لنگه چكمه مال كدام بچه است، كه گمش كرده و حالا دنبالش ميگردد.»
ليلا، روزها، يك لنگه چكمه را ميپوشيد و يك لنگه دمپايي. گاهي هم مريم لنگه چكمه را ميپوشيد، كه بگومگويشان ميشد و با هم قهر ميكردند.
هر وقت كه مادر ليلا به خانه ميآمد، ليلا ميدويد جلويش و ميگفت:
ـ مادر، لنگه چكمه را پيدا نكردي؟
ـ نه، مادر. برايت يك جفت چكمه ديگر ميخرم.
كِي ميخري؟
ـ يك روز كه بيكار باشم و پول داشته باشم.
وقتي كه چكمه را خريدي، من همانجا نميپوشمشان. خواب هم نميروم كه لنگهاش را گم كنم.
ليلا آن قدر لنگه چكمهاش را به اين طرف و آن طرف برده بود. سر آن با مريم و بچههاي همسايه بگومگو كرده بود كه مادرها ـ مادر ليلا و مادر مريم ـ از دست آن به تنگ آمدند. ميخواستند بيندازنش بيرون. اما، حيفشان ميآمد. چكمه نوي نو بود.
بليت فروش، هر وقت تنها ميشد، لنگه چكمه را نگاه ميكرد. خدا خدا ميكرد كه يك روز صاحبش پيدا شود. و هر شب، كه ميخواست دكهاش را ببندد و برود خانهاش، لنگه چكمه را برميداشت و ميگذاشت توي دكه.
يك شب، يادش رفت كه لنگه چكمه را بگذارد توي دكه. لنگه چكمه، شب، كنار ديوار ماند.
صبح زود، رفتگر محله داشت پيادهرو را جارو ميكرد. لنگه چكمه را ديد. نگاهش كرد. برش داشت و زيرش را جارو كرد. باز گذاشتش سر جايش. فهميد كه لنگه چكمه مال بچهاي است كه آن را گم كرده. آرزو كرد كه صاحب چكمه پيدا شود.
پسركي شيطان و بازيگوش از پيادهرو رد ميشد، از مدرسه ميآمد، دلش ميخواست توپ داشته باشد. همه چيز را به جاي توپ ميگرفت. هر چه را سر راهش ميديد با لگد ميزد و چند قدم ميبرد؛ قوطي مقوايي، سنگ، پوست ميوه، تا رسيد به لنگه چكمه. نگاهش كرد، و محكم لگد زد زيرش. با آن بازي كرد و بُرد و برد. در يكي از اين پا زدنها، لنگه چكمه رفت و افتاد توي جوي آبي كه پر از آشغال بود. پسرك سرش را پايين انداخت و رفت.
آب چكمه را بُرد. چكمه به آشغالها گير كرد. جلوي آب را گرفت. آب بالا آمد. آمد توي خيابان و پيادهرو را گرفت، مردم وقتي از پيادهرو رد ميشدند. كفشهايشان خيس ميشد و زيرلب قـُر ميزدند و بد ميگفتند.
رفتگر محله داشت آشغالها را از توي جو درميآورد، كه راه آب بازشود. لنگه چكمه را ديد. فكر كرد كه آن را ديده. كم كم يادش آمد كه چكمه، صبح، كنار ديوار، بالاي خيابان بوده.
رفتگر چكمه را زير شير آب گرفت. پاكش كرد. بُرد، به ديوارمسجد تكيهاش داد تا صاحبش پيدا شود.
لنگه چكمه به ديوار مسجد تكيه داشت. هر كه رد ميشد آن را ميديد. دعا ميكرد كه صاحبش پيدا شود.
لنگه چكمه به ديوار مسجد تكيه داشت، همان جور بيصاحب مانده بود. باد و باران تندي آمد و انداختش روي زمين.
چكمه گِلي و كثيف شده بود. بچهها زيرش لگد ميزدند و با آن بازي ميكردند. يكي از بچهها، كه ديد لنگه چكمه صاحبي ندارد، برش داشت. بردش خانه، و داد به برادرش. برادرش توي كارخانه «دمپاييسازي» كار ميكرد. توي كارخانه، دمپاييهاي پاره و چكمههاي لاستيكي كهنه را ميريختند توي آسيا. خردشان ميكردند. آبشان ميكردند و ميريختند توي قالب، و دمپايي و چكمه نو ميساختند.
هر روز كه مادر ليلا از كوچهشان ميگذشت، پسركي را ميديد، كه يك پا بيشتر نداشت. هميشه جلوي خانهشان مينشست. فرفره ميفروخت و بازي كردن بچه را تماشا ميكرد. مادر فكر كرد كه لنگه چكمه را بدهد به او. شايد به درد او بخورد.
مادر به خانه كه آمد، با ليلا حرف زد، و گفت:
ليلا، اين چكمه به درد تو نميخورد. بيا با هم برويم سر كوچه و آن را بدهيم به پسركي كه يك پا دارد، و خانهشان روبروي خانه ماست.
ليلا گفت:
ـ اگر لنگه چكمه را بدهم به او، تو برايم يك جفت چكمه ديگر ميخري؟
ـ بله كه ميخرم. حتماً ميخرم. اگر تا حالا نخريدم، فرصت نكردم.
ـ كِي ميخري؟ كي فرصت داري؟
تا آخر همين هفته ميخرم. آن قدر چكمههاي خوشگل تودكانها آوردهاند كه نگو!
ـ خودم ميخواهم چكمه را به آن پسر بدهم.
باشد، فقط بايد جوري چكمه را به او بدهي كه ناراحت نشود.
ـ چشم.
ليلا و مادرش لنگه چكمه را برداشتند و رفتند پيش پسرك. مادر دم خانه ايستاد و ليلا چكمه را برد. روبروي پسرك ايستاد و گفت: «سلام».
پسرك لبخندي زد و گفت : «سلام، فرفره ميخواهي؟»
ليلا گفت :
ـ نه، اين چكمه مال تو. نو و نو است. من يك جفت چكمه داشتم كه لنگهاش گم شد. هر چه گشتيم پيدايش نكرديم. حيف است كه اين را بيندازيم دور.
پسرك ناراحت شد، و گفت:
ـ من چكمه تو را نميخواهم.
مادر رفت جلو و گفت :
ـ قابل ندارد. ما همسايهايم. غريبه كه نيستيم. خانه ما اينجاست. پارسال، زمستان، كه نفت نداشتيم، آمديم از مادرت نفت گرفتيم. يادت نيست؟ فكر ميكنم كه اين لنگه چكمه به درد تو بخورد. حيف است كه بيندازيمش دور.
پسرك كمي راضي شد. لنگه چكمه را گرفت، داشت نگاهش ميكرد، كه ليلا گفت: «خداحافظ» ودويد طرف مادرش. رفتند خانه. مادر زير لب گفت: «خدا كند ناراحت نشده باشد».
پسرك لنگه چكمه را خوب نگاه كرد. خواست ببيند به پايش ميخورد يا نه. چكمه مال پاي راست بود و او پاي راست نداشت! به دردش نميخورد. خندهاش گرفت.
پسرك لنگه چكمه را گذاشته بود كنارش. فكر ميكرد چه كارش كند. نمكفروش دورهگردي، با چهارچرخهاش از كوچه ميگذشت.
نمكفروش دمپايي و چكمه لاستيكي پاره پوره ميگرفت و به جايش نمك ميداد.
پسرك لنگه چكمه را داد به او: «نمكي» چكمه را نگاه كرد و گفت: «اين كه خيلي نو است. لنگه ديگرش كجاست؟»
ـ لنگه ديگرش گم شده. مال دختر همسايه روبرويي است. هر چه گشته پيدايش نكرده.
نمكي لنگه چكمه را گرفت و گذاشت توي چهار چرخهاش؛ روي چكمهها و دمپايي پارههايي كه از خانهها گرفته بود.
كارخانه «دمپاييسازي» توي همان محله بود. نمكي گويي دمپايي پاره و چكمههاي كهنه را برد توي كارخانه بفروشد. لنگه چكمه ليلا هم قاتي آنها بود. وقتي خواست گوني را كنار كارگاه خالي كند نگاهش به سبدي افتاد كه بغل آسيا بود. لنگه ديگر چكمه را آنجا ديد. آماده بود كه بيندازنش توي آسيا؛ خردش كنند.
نمكي لنگه چكمه را كه توي گوني بود، برداشت و رفت سراغ آن يكي لنگه. خوب لنگههاي چكمه را نگاه كرد. كنار هم گذاشت. لبخندي زد و پيش خود گفت: پيدا شد! حالا شدند جفت».
كارگر كارخانه، نمكي را نگاه كرد و گفت:
ـ چي را نگاه ميكني؟
ـ چكمه را. لنگهاش پيدا شد.
كارگر گفت:
ـ صاحبش را ميشناسي؟
بله، مال بچهاي است كه خانهشان توي يكي از كوچههاي بالايي است.
نمكي چكمهها را آورد پيش پسرك.
پسرك جفت چكمه را برد درِ خانه ليلا. در زد. ليلا آمد دَم در. پسرك چكمهها را داد به او، وگفت:
ـ ديدي لنگه چكمهات پيدا شد!
ليلا خوشحال شد. از بس خوشحال بود نپرسيد كه لنگهاش كجا بوده و چه جوري پيدا شده. دويد توي خانه، صدايش را بلند كرد: «مريم، مريم، چكمههايم پيدا شد. چكمههايم پيدا شد».
و برگشت درِ خانه را نگاه كرد. پسرك رفته بود.
نويسنده:هوشنگ مرادي كرماني
مقالات آموزنده , دانلودنرم افزار, دانلود دانلود,مقاله