اشعار نو  و متون ادبی و شاعرانه زیبا   

 

می خواهم با خدا حرف بزنم... می خواهم بگویمش از باران... و از تنهایی قطراتش... قطراتی که به امید دریا ، به تنهایی آسمان را طی میکنند... قطراتی که تمام زیبایی شب بارانی را با تنهاییشان رقم می زنند ... نمی دانم زیبایی شب بارانی از تنهایی قطرات است یا از تاریکی شب... اما می دانم باران زیباترین نماهنگ تنهاییست ...

                                 

                                                 

امشب از آسمان دیده تو/روی شعرم ستاره می بارد/در زمستان دشت كاغذها/پنجه هایم جرقه میكارد/شعر دیوانه ی تب آلودم شرمگین از شیار خواهش ها/پیكرش را دباره می سوزد/عطش جاودان آتش ها/آری آغاز دوست داشتن است/گرچه پایان راه نا پیداست/من به پایان دگر نیاندیشم/كه همین دوست داشتن زیباست/از سیاهی چرا هراسیدن/شب پر از قطره های الماس است/آنچه از شب به جای می ماند/عطر خواب آور گل یاس است/آه بگذار گم شوم در تو/ كس نیابد دگر نشانه ی من/روح سوزان و آه مرطوبت/بوزد بر تن ترانه ی من/آه بگذار دریچه ی باز/خفته بر بال گرم رویاها/همه ی روزها سفر گیرم/بگریزم ز مرز دنیاها/دانی از زندگی چه می خواهم؟/من تو باشم.......تو...پای تا سر تو/زندگی گر هزار باره بود/بار دیگر تو.....بار دیگر تو/آنچه در من نهفته دریاییست/كی توان نهفتنم باشد؟/با تو زین سهمگین طوفان/كاش یارای گفتنم باشد/بس كه لبریزم از تو می خواهم/بروم در میان صحراها/سر بكوبم به سنگ كوهستان/تن بكوبم به موج دریاها/آری آغار دوست داشتن است/گرچه پایان راه نا پیداست/من به پایان دگر نیاندیشم/كه همین دوست داشتن زیباست

                                         

 

اگر نمی توانی بلوطی برفراز تپه ای باشی بوته ای دردامنه کوهی باش ولی بهترین بوته ای باش که کنا راه میروید اگرنمیتوانی درخت باشی بوته باش اگر نمی توانی بوته ای باشی علف کوچکی باش وچشم اندازکنار شاهراهی را شادمانه ترکن اگر نمی توانی نهنگ باشی فقط یک ماهی کوچک باش ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه ! همه مارا که ناخدا نمی کنند اما ملوان می توان بود دراین دنیا برای ما کاری هست کارهای بزرگ وکارهای کوچکتر وآنچه وظیفه ماست چندان دورازدسترس نیست اگر نمیتوانی بزرگراه باشی کوچه راه باش اگر نمی توانی خورشید باشی ستاره باش با بردن وباختن اندازه ات نمی گیرند هرآنچه هستی بهترینش باش

                                     

 

هیچ لحظه‏ای با من نبود، حتی وقتی که "بود". هیچ لحظه‏ای کنار ِ من نبود، حتی وقتی که بود. فقط نگاهش بود که کشیده می‏شد سمت ِ چشمهای من و من به چشم‏های خودم "هم" حسودی می‏کردم! و هیچ چیز سخت‏تر از این نبود که نگاهم را از "او" بگیرم تنها به این دلیل که با د ل قریب بود و جز این؛ غریبه‏ای.

صدای جیرجیرك ها به گوش میرسد سكوت را نوازش می دهند وجای خالی آدم های شب نشین را با نگاهی معصومانه پر می كنند.

هیچ لحظه‏ای با من نبود، حتی وقتی که "بود". هیچ لحظه‏ای کنار ِ من نبود، حتی وقتی که بود. فقط نگاهش بود که کشیده می‏شد سمت ِ چشمهای من و من به چشم‏های خودم "هم" حسودی می‏کردم! و هیچ چیز سخت‏تر از این نبود که نگاهم را از "او" بگیرم تنها به این دلیل که با د ل قریب بود و جز این؛ غریبه‏ای. 

 

ارسال :یک دوست